کد مطلب:292418 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:236

حکایت بیست و هفتم: حاج علی بغدادی

قضیه حاجی علی بغدادی موجود است در تاریخ تألیف این كتاب كه با حكایت گذشته مناسبتی دارد و اگر به جزء این حكایت یقینی و صحیح كه در آن فایده های زیادی است و در این نزدیكیها اتّفاق افتاده حكایتی نبود. هر آینه در شرافت و نفاست آن كافی بود.

( - شرافت: بلند قدر شدن، بزرگواری. )

( - نفاست: نفیس و گرانمایه بودن. )

توضیح آن این گونه است كه در ماه رجب سال گذشته كه مشغول تألیف رساله «جنة المأوی» بودم به جهت زیارت مبعث عازم نجف اشرف شدم. و آنگاه وارد كاظمین شدم و خدمت جناب عالم عامل، آقا سیّد محمّد بن العالم الاوحد، سیّد حمد بن العالم الجلیل، سیّد حیدر الكاظمینی (خداوند تأیید كند او را) رسیدم و او از دانش آموزان خاتم المجتهدین شیخ مرتضی است و او از علمای پرهیزكار آن شهر مقدس و از صالحان ائمه جماعت صحن و حرم شریف و پدر و جدش از علمای معروف بودند و متن های جدش، سیّد حیدر در اصول و فقه و غیره موجود است. از ایشان سئوال كردم كه: اگر حكایت صحیحه ای در این مورد دیده یا شنیده اند نقل كنند. آنگاه این ماجرا را نقل كرد و من خودم قبلاً آنرا شنیده بودم ولی اصل و سند آنرا نگهداری نكرده بودم و او درخواست كرد كه آنرا به خط خود بنویسد. فرمود: مدّتی است كه آنرا شنیدم و می ترسم كه در آن كم و زیادی بشود باید او را ببینم و بپرسم، آنگاه بنویسم. ولی دیدن او و صحبت با او سخت است. چرا كه از زمان اتّفاق افتادن این ماجرا رابطه اش با مردم كم شده است و در بغداد زندگی می كند و وقتی به زیارت می رود به جایی نمی رود و بعد از بجا آوردن زیارت برمی گردد. گاهی اوقات در سال یك دفعه یا دو دفعه دیده می شود آنهم هنگام عبور كردن و علاوه بر این بنایش بر پنهان كردن می باشد مگر برای بعضی از خواص كه از آنها مطمئن است كه آنرا به جایی انتشار نمی دهند و همچنین به دلیل ترس از مسخره كردن همسایگان و مخالفین كه ولادت حضرت مهدی(ع) را و همچنین غیبت او را منكر هستند و همچنین از ترس تهمتهای ناروای مردم از قبیل فخر فروشی و خودستایی.

گفتم: تا حقیر از نجف برگردم خواهش می كنم كه به هر ترتیبی است او را ببینید و قصه را بپرسید كه حاجت بزرگ و وقت كم است.

آنگاه از او جدا شدم. دو یا سه ساعت بعد ایشان برگشت و با تعجب بسیار نقل كرد كه: وقتی به منزل خود رفتم بلافاصله كسی آمد و گفت كه جنازه ای را از بغداد آورده و در صحن گذاشته اند و منتظرند كه بر آن نماز بخوانند. وقتی رفتم و نماز خواندم حاجی مزبور را در بین تشییع كنندگان دیدم. او را به گوشه ای بردم و بعد از امتناع او به هر ترتیبی بود ماجرا را شنیدم و خدا را بر این نعمت بزرگ ( - امتناع: خودداری كردن، سر باز زدن. )

شكر كردم. سپس همه قضیه را نوشتم و در «جنة المأوی» ثبت كردم و بعد از مدّتی با گروهی از علمای كرام و سادات عظام به زیارت كاظمین(ع) مشرف شدیم. و از آنجا بجهت زیارت نواب اربعه 4 به بغداد رفتیم.

بعد از انجام زیارت پیش جناب عالم عامل آقا سیّد حسین كاظمینی، برادر جناب آقا سیّد محمّد مذكور كه در بغداد زندگی می كند و كارها و امور شرعی شیعیان بغداد با او می باشد رفتیم و خواهش كردیم كه حاجی علی مذكور را به حضور طلبد. بعد از حضور از او خواهش كردیم كه ماجرا را در مجلس بگوید و او امتناع كرد. آنگاه بعد از اصرار به خاطر حضور گروهی از اهل بغداد حاضر شد در غیر آن مجلس آنرا بگوید. سپس به جای خلوتی رفتیم و پس از نقل مطالب در مجموع، در دو سه موضوع اختلاف داشت كه خودش عذرخواهی كرد و گفت كه به خاطر گذشت زمانی طولانی است و از چهره او نشانه های صدق و صلاح و خوبی به طوری آشكار و نمایان بود كه تمامی حاضران با تمام دقتی كه در امور دینی و دنیوی دارند به طور قطع به راست بودن واقعه پی بردند.

حاجی مذكور نقل كرد: در ذمّه من هشتاد تومان مال امام(ع) جمع شد. (80 تومان خمس بدهكار شدم) به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آنرا به جناب علم الهدی، شیخ مرتضی دادم و بیست تومان به جناب شیخ محمد حسین مجتهد كاظمینی و بیست تومان به جناب شیخ محمّد حسن شروقی دادم و بیست تومان باقی ماند كه قصد داشتم در برگشت به جناب شیخ محمّد حسن كاظمینی آل یس بدهم.

وقتی به بغداد برگشتم دوست داشتم در دادن آنچه بر گردن من بود عجله كنم. در روز پنج شنبه بود كه به زیارت امامین هماین كاظمین(ع) مشرف شدم و بعد از آن پیش جناب شیخ رفتم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده كردم كه بعد از فروش بعضی از جنس ها كم كم بر من حواله كنند كه آنها را به اهلش برسانم و تصمیم گرفتم كه در عصر آن روز به بغداد برگردم.

جناب شیخ خواهش كرد بمانم. عذر خواستم و گفتم كه باید مزد كارگران كارخانه شَعربافی را كه دارم بدهم چون رسم این گونه بود ( - شَعر بافی: كارگاه بافندگی پارچه های دستباف. )

كه باید مزد هفته را در عصر روز پنج شنبه می دادم به همین دلیل برگشتم.

تقریباً یك سوّم راه را رفته بودم كه سیّد گرانقدری را دیدم كه از طرف بغداد به سوی من می آید. وقتی نزدیك شد سلام كرد و دستهای خود را برای دست دادن و معانقه باز كرد و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه كردیم و بوسیدیم در حالیكه ( - معانقه: دست در گردن یكدیگر انداختن، همدیگر را در آغوش كشیدن. )

بر سرش عمامه سبز روشنی داشت و بر چهره مباركش خال سیاه بزرگی بود.

ایستاد و فرمود: «حاجی علی! خیر است به كجا می روی؟»

گفتم: كاظمین(ع) را زیارت كردم و به بغداد بر می گردم.

فرمود: «امشب، شب جمعه است برگرد.»

گفتم: ای آقای من! متمكّن نیستم.

( - متمكن نیستم: نمی توانم، امكانات ندارم. )

فرمود: «هستی! برگرد تا برای تو شهادت بدهم كه از موالیان (پیروان) جدّم امیرالمؤمنین(ع) و از موالیان ما هستی و شیخ شهادت دهد زیرا خدای تعالی امر فرموده كه دو شاهد بگیرید.»

و این اشاره به مطلبی بود كه به ذهن سپرده بودم تا از جناب شیخ خواهش كنم نوشته ای به من بدهد كه من از موالیان اهل بیت: هستم و آن را در كفن خود بگذارم. آنگاه گفتم: تو از كجا می دانی و چگونه شهادت می دهی؟

فرمود: «كسی كه حق او را به او می رسانند، چگونه آن رساننده را نمی شناسد؟»

گفتم: چه حقّی؟ فرمود: «آنكه به وكیل من رساندی.»

گفتم: وكیل تو چه كسی است؟ فرمود: «شیخ محمّد حسن.»

گفتم: وكیل تو است؟ فرمود: «وكیل من است.»

و به جناب آقا سیّد محمّد گفته بود كه در ذهنم خطور كرد كه این سیّد جلیل با آنكه او را نمی شناسم مرا به اسم صدا كرد با خودم گفتم شاید او مرا می شناسد و من او را فراموش كرده ام.

بعد با خود فكر كردم شاید این سیّد از سهم سادات چیزی از من می خواهد و دوست دارم كه از مال امام(ع) به او چیزی بدهم.

پس گفتم: ای آقای من! از حق شما مقداری پیش من مانده بود، به جناب شیخ محمد حسن مراجعه كردم تا با اجازه او آنرا به شما (سادات) بدهم.

آنگاه به من لبخندی زد و فرمود: «بله! بعضی از حق ما را به سوی وكلای ما در نجف اشرف رساندی.»

آنگاه گفتم: آنچه ادا كردم آیا قبول شد؟ فرمود: «بله» با خود گفتم: این سید كیست كه علماء بزرگ را وكیل خود می داند و تعجب كردم و با خود گفتم: البته علماء در گرفتن سهم سادات وكیلند و من غافل شدم.

آنگاه فرمود: «برگرد و جدّم را زیارت كن.»

و من برگشتم در حالیكه دست راست او در دست چپ من بود. وقتی حركت كردیم دیدم در طرف راست ما نهر آب سفید صاف، جاری است و درختان لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه در یك وقت با آن كه فصل آنها نبود بر بالای سر ما سایه انداخته اند.

گفتم: این نهر و این درخت ها چیست؟

فرمود: «هر كس از پیروان ما كه جد ما و ما را زیارت كند اینها با او هست.»

آنگاه گفتم: می خواهم سؤالی بپرسم؟ فرمود: «بپرس.»

گفتم: شیخ عبدالرزاق مرحوم مردی مدرس بود. روزی پیش او رفتم، شنیدم كه می گفت: كسی كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها عبادت كند و چهل حج و چهل عمره بجای آورد و در میان صفا و مروه بمیرد امّا از پیروان امیرالمؤمنین(ع) نباشد برای او چیزی محسوب نمی شود.

فرمود: «آری واللَّه! برای او چیزی نیست.»

آنگاه احوال یكی از خویشان خود را پرسیدم كه: آیا او از پیروان امیرالمؤمنین(ع) است؟ فرمود: «بله و هر كه به تو متعلق است.»

آنگاه گفتم: مولای ما، سؤالی دارم.

فرمود: «بپرس.» گفتم: خوانندگان تعزیه حسین(ع) می گویند كه سلیمان اعمش نزد شخصی آمد و از زیارت سیّد الشهداء(ع) پرسید. گفت: بدعت است. آنگاه در خواب هودجی را میان زمین و آسمان دید. آنگاه پرسید در آن هودج كیست؟ به او گفتند: فاطمه زهرا(س) و خدیجه كبری(س). پس گفت: به كجا می روند؟ گفتند: امشب كه شب جمعه است به زیارت حسین(ع) می روند و برگه هایی را دید كه از هودج می ریزد و در آنها نوشته شده است: «امان من النار لزوار الحسین(ع) فی لیلة الجمعه امان من النار یوم القیامه» آیا این حدیث درست است؟

فرمود: «آری، راست و تمام است.»

گفتم: آقای من این درست است كه می گویند هر كس حسین(ع) را در شب جمعه زیارت كند برای او امان است؟

فرمود: «آری واللَّه!» و اشك از چشمان مباركش جاری شد و گریه كرد.

گفتم: آقای من سؤال دارم. فرمود: «بپرس.»

گفتم: در سال 1269 حضرت رضا(ع) را زیارت كردم و در دروّد (نیشابور) عربی از عربهای شروقیه كه از بادیه نشینان طرف شرقی نجف اشرفند را ملاقات كردم و او را مهمان نمودم. و از او پرسیدم: ولایت حضرت رضا(ع) چگونه است؟

گفت: بهشت است. امروز پانزده روز است كه من از مال مولای خود حضرت رضا(ع) خورده ام. چطور ممكن است منكر و نكیر در قبر پیش من بیایند؟ گوشت و خون من در مهمانخانه ی آن حضرت، از غذای آن حضرت روییده! آیا این درست است كه علی بن موسی الرضا(ع) می آید و او را از نكیرین نجات می دهد؟ فرمود: «آری، واللَّه! جد من ضامن است.»

گفتم: آقای من! سؤالی كوچكی دارم كه می خواهم آنرا بپرسم.

فرمود: «بپرس.» گفتم: زیارت من از حضرت رضا(ع) قبول است؟ فرمود: «اگر خدا بخواهد قبول است.»

گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بسم اللَّه.»

گفتم: حاجی محمّد حسین بزّاز باشی پسر مرحوم حاجی احمد بزّاز باشی زیارتش قبول است یا نه؟ در حالیكه او با من در راه مشهد الرضا(ع) همراه و شریك در مخارج بود.

فرمود: «عبد صالح زیارتش قبول است.»

گفتم: سیّدنا مسئلةٌ. فرمود: «بسم اللَّه.»

گفتم: فلانی كه ا هل بغداد و همسفر ما بود آیا زیارتش قبول است؟

پس ساكت شد.

گفتم: سیّدنا مسئلةٌ. فرمود: «بسم اللَّه.»

گفتم: حرف من را شنیدید یا نه؟ زیارت او قبول است یا نه؟ جوابی نداد.

حاجی مذكور گفت كه آنها چند نفر از اهل مترفین بغداد بودند كه در بین سفر مرتب به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر ( - مترفین: ثروتمندان. )

خود را كشته بود. آنگاه در راه به جایی رسیدیم كه جاده پهن بود و در دو طرف آن باغ بود و شهر كاظمین در مقابل قرار داشت و جایی از جاده هم كه از طرف راست آن از بغداد می آید متعلق به بعضی از ایتام سادات بود كه حكومت به زور آنرا وارد جاده كرده بود و اهل تقوا و ورع ساكن در این دو شهر همیشه از عبور از آن قطعه از زمین دوری می كردند. آنگاه آن جناب را دیدم كه در آن قطعه راه می رود. گفتم: ای آقای من! این زمین مال بعضی از ایتام سادات است و تصرف در آن جایز نیست.

فرمود: «این مكان مال جد ما امیرالمؤمنین(ع) و ذریه او و اولاد ماست، برای پیروان ما تصرف در آن حلال است.»

در نزدیك آن مكان در طرف راست باغی است كه متعلق به شخصی می باشد كه به او میرزا هادی می گفتند و او از ثروتمندان معروف عجم بود كه در بغداد زندگی می كرد.

گفتم: آقای من! راست است كه می گویند زمین باغ حاجی میرزا هادی برای حضرت موسی بن جعفر(ع) است؟

فرمود: «به این چه كار داری؟» و از جواب دادن خودداری كرد. پس به جوی آبی رسیدیم كه از شط دجله برای مزرعه ها و باغهای اطراف می كشند و از جاده می گذرد و بعد از آن دو راهی می شود كه هر دو به كاظمین می رود. یكی از این دو راه اسمش راه سلطانی است و راه دیگر به راه سادات معروف است. و آن جناب از راه مربوط به سادات رفتند.

پس گفتم: بیا از راه سلطانی برویم. فرمود: «نه از همین راه خود می رویم.»

آنگاه آمدیم و هنوز چند قدمی نرفته بودیم كه خود را در صحن مقدس در پیش كفشداری دیدیم و هیچ كوچه و بازاری را ندیدیم. آنگاه از سمت در حاجت (باب المراد) كه از سمت شرقی و طرف پایین پاست وارد ایوان شدیم و در رواق مطهر مكث نكرد و اذن دخول نخواند و داخل شد و بر در حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت بكن.» گفتم: من خواندن بلد نیستم. فرمود: «برای تو بخوانم؟» گفتم: آری.

آنگاه فرمود: «ءادخل یااللَّه! السلام علیك یا رسول اللَّه! السلام علیك یا امیرالمؤمنین...» و همچنین بر هر كدام از ائمه: سلام كردند تا اینكه در سلام به حضرت عسكری(ع) رسیدند و فرمود: «السلام علیك یا ابا محمّد الحسن العسكری.»

پس فرمود: «امام زمان خود را می شناسی؟» گفتم: چرا نمی شناسم؟

فرمود: «بر امام زمان خود سلام كن.» آنگاه گفتم: السلام علیك یا حجة اللَّه یا صاحب الزّمان یا ابن الحسن. پس تبسمی كرد و فرمود: «علیك السلام و رحمة اللَّه و بركاته.»

آنگاه در حرم مطهر وارد شدیم، به ضریح مقدس چسبیدیم و آنرا بوسیدیم.

پس به من فرمود: «زیارت كن.» گفتم: من خواندن بلد نیستم. فرمود: «برای تو زیارت بخوانم؟» گفتم: آری. فرمود: «كدام زیارت را می خواهی؟»

گفتم: هر كدام كه افضل است و فضیلت بیشتری دارد. فرمود: «زیارت امین اللَّه افضل است.»

آنگاه به خواندن مشغول شده و فرمودند: «السلام علیكما یا امینی اللَّه فی ارضه و حجتیه علی عباده الخ».

در این هنگام چراغ های حرم را روشن كردند، آنگاه شمع ها را دیدم كه روشن هستند ولی حرم به نوری دیگر مانند نور آفتاب روشن و نورانی است و شمعها مثل چراغی بودند كه روز در آفتاب روشن می كنند. و من چنان غافل بودم كه اصلاً متوجه این نشانه ها نمی شدم.

وقتی از زیارت كردن فارغ شدند از سمت پایین پا آمدند به پشت سر و در طرف شرقی ایستادند و فرمودند: «آیا جدم حسین(ع) رإ؛!!ّ زیارت می كنی؟»

گفتم: آری شب جمعه است زیارت می كنم. آنگاه زیارت وارث را خواندند و مؤذنها اذان مغرب را گفتند و آنرا به پایان رساندند به من فرمودند: «نماز بخوان و به جماعت ملحق شو.»

آنگاه در مسجد پشت سر حرم مطهر آمد و جماعت در آنجا برپا بود و خود به صورت فرادی در طرف راست امام جماعت ایستاد و من در صف اوّل وارد شدم و برایم جایی پیدا شد.

وقتی نماز تمام شد او را ندیدم. از مسجد بیرون آمدم داخل حرم را جستجو كردم ولی نتوانستم او را پیدا كنم و قصد داشتم او را ببینم و چند قرانی به او بدهم و شب او را به عنوان مهمان نگه دارم.

آنگاه به ذهنم رسید كه این سیّد چه كسی بود؟ متوجّه نشانه ها و معجزات گذشته شدم از اینكه من تسلیم شدم در برابر امر او در برگشت با وجود كار مهّمی كه در بغداد داشتم و اینكه او اسم مرا با آنكه او را ندیده بودم، می دانست و اینكه می گفت: «پیروان ما» و اینكه «من شهادت می دهم.» و همچنین دیدن نهر جاری و درختان میوه دار در فصلی كه طبعاً نباید میوه داشته باشند و همه اینها كه در ذهنم می گذشت باعث یقین من شد به اینكه او حضرت مهدی(ع) است.

مخصوصاً در مورد اذن دخول و اینكه بعد از سلام به امام حسن عسكری(ع)، از من سؤال كردند كه: «آیا امام زمان خود را می شناسی؟» وقتی گفتم: می شناسم. فرمود: «سلام كن» و وقتی سلام كردم تبسم كرد و جواب سلام داد. آنگاه آمدم پیش كفشدار و از او پرسیدم كه آیا او را ندیده است؟ گفت: بیرون رفت و پرسید كه این سیّد رفیق تو بود؟

گفتم: بله. آنگاه به خانه مهماندار خود آمدم و شب را سپری كردم. وقتی صبح شد، پیش جناب شیخ محمّد حسن رفتم و آنچه را دیده بودم گفتم.

آنگاه دست خود را بر دهان گذاشت و مرا از بازگو كردن این قصه و فاش نمودن این راز نهی كرد.

فرمود: خداوند تو را موفّق كند.

پس آن را پنهان می كردم و به كسی نگفتم تا اینكه یك ماه از ماجرا گذشت. روزی در حرم مطهر بودم سیّد گرانقدری را دیدم كه نزدیك من آمد و پرسید: «چه دیدی؟» و اشاره كرد به قصّه آن روز.

گفتم: چیزی ندیدم. دوباره پرسید. به شدّت انكار كردم. آنگاه از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم.